جهانِ من

از دیدِ من؛ من نوشته هایم را زندگی میکنم

آن‌شب

یک شب اما خواهم رفت…

به فراز کوه بلند شادی ، پشت دشت های نا‌امیدی 

خانه ای خواهم ساخت از جنس آزادی 

آن‌شب

من هستم ، تو هستی  ، جای ما دیگر خالیست 

sara.aamh
1403/6/6
02:02
0 نظر

رجعت

بازگشتن و ماندن همیشه صعب بوده است!

 این شوق رفتن است که مارا توان طاقت داده!

 

sara.aamh
1403/6/3
00:00
0 نظر

مستی مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

*جمال‌الدین ابومحمّد "نظامی گنجوی"

sara.aamh
1403/6/2
23:23
0 نظر

بیا

مرا‌به خیر تو امید نیست 

بیا و شر برسان… 

دلم هوای تورا دارد 

به شر تو راضی ام

sara.aamh
1403/6/1
19:19
0 نظر

صبر کن...

ساقیا برخیز و دَردِه جام را ... خاک بر سر کن غمِ ایام را

ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر ... بَرکِشَم این دلقِ اَزرَق‌فام را

گرچه بدنامی‌ست نزد عاقلان ... ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده دَردِه چند از این بادِ غرور ... خاک بر سر، نفسِ نافرجام را

دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من ... سوخت این افسردگانِ خام را

محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود ... کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است ... کز دلم یک باره بُرد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن ... هرکه دید آن سروِ سیم‌اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب ... عاقبت روزی بیابی کام را

 

* لِسانُ‌الْغِیْب، تَرجُمانُ الْاَسرار، "حافظ شیرازی 

#فال_روزانه

sara.aamh
1403/5/29
14:41
0 نظر

ببار

ببار چشم من، ببین چه سیرم ازت
ببین چه روزی ازم، سیاه کردی فقط
تو اون شب بن بست، که بغض کرد و شکست
شبی که ساکشو بست، نگاه کردی فقط

گذاشتی راحت ازت جدا شه دلم
بسوز خوبه بسوز، کمت نباشه دلم
ببار این تازه روزای خوب توئه
شبی که میبینی، دم غروب توئه

sara.aamh
1403/5/28
00:01
1 نظر

تاوان

"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود.

دیدم که جان و تنم به یکباره میرود 

من خود به چشم دیدم که جانم میرود و من 

ناکام ز رفتن و نزار ز ماندم

من عاجزت شدم. تاوان میدهم

صد سال بود به چشم میدیدم که میروی...

تورا نگه نداشتم اینبار

خودم را کور کردم

 

sara.aamh
1403/5/27
22:22
0 نظر

راهِ عشق

یار با ما بی‌وفایی می‌کند ... بی‌گناه از من جدایی می‌کند

شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا ... جای دیگر روشنایی می‌کند

می‌کند با خویش خود بیگانگی ... با غریبان آشنایی می‌کند

جوفروش است آن نگار سنگدل ... با من او گندم نمایی می‌کند

یار من اوباش و قلاش است و رند ... بر من او خود پارسایی می‌کند

ای مسلمانان به فریادم رسید ... کان فلانی بی‌وفایی می‌کند

کشتی عمرم شکسته‌ست از غمش ... از من مسکین جدایی می‌کند

آنچه با من می‌کند اندر زمان ... آفت دور سمایی می‌کند

سعدی شیرین سخن در راه عشق ... از لبش بوسی گدایی می‌کند

* شیخِ اجلّ ، استاد سخن "سعدی شیرازی

sara.aamh
1403/5/27
16:16
0 نظر

جگرسوخته

دلی دارم که چون جان زلیخاه

فدای روی یوسف می‌کند جان و جگر را

sara.aamh
1403/5/21
15:15
0 نظر

شاعر دیوانه

من برایت شعر نه رویا نوشتم

یک بیت دو بیت نه، دیوان نوشتم

شاعر چشم تو بودم طالب روی تو بودم

من برایت عشق گفتم از عشق نوشتم

 

بعد از آن هرکه مرا دید نشناخت

انقدر از عشق گفتم شیدا گشتم

در درونم جانی دیگر جان باخت

با تو من مدهوش و باز هوشیار گشتم

 

بعد از آن گفتند تمامش کن دیگر کافیست

نمیدانستند تازه من رهسپار گشتم

گرفتند از من کاغذ و قلم را

بدین سان حافظ چشمانت گشتم

 

 

sara.aamh
1403/5/21
01:01
0 نظر

ساقی

ساقی بده آن شراب دلتنگی را

تاکه در مستی ببینم شاید یکرنگی را

بریز و بنوشان مرا، نوش مرا

باشد که آب کند این همه دل سنگی را

sara.aamh
1403/5/21
00:04
0 نظر