من
من تورو از دست ندادهام
بلکه تعادل مرگ و زندگیام بهم خورد
بر روی خط باریک عشق قدم میزدم
ناگهان میان جهان در اندوه رها شدم
ترسیدم از قعر این بئر بی پایانِ نفس
اما دیدم سقوط از ناتوانیِ من نبود
از یاد نرفتی...
بی تو
از ذهن من یاد روز های 20 سالگی هرگز نرفت
انگار در همان سال مانده ام
هر سال، امسال را زندگی میکنم...
هیچ چیز نجاتم نداد
نه بوی باران بهاری روی کاه گل های دیوار دلی که درش را گل گرفته...
نه ستاره هایی که جاده ی تنهایی ام را روشن میکرد...
نه چراغی که در روزها سوسو میزد اما هرگز برایش شب نشد...
حتی صدای زنی که از قطعه ی 4 میآمد هم نه...
من هرگز نجات نیافتم.
بی تو، با تو، من درمان نمیخواهم...
از یاد نرفتی به یاد می آوری؟
پروانه ای که به دور گشتن، سوخت؟
کتابی که تا صفحه ی صدو هجده ناخوانده باقی ماند...
نگاهی که آیینه آن را شکست؟
امیدی که آن شب به پای مرگ اصرار میکرد؟
شمعی که دیگر هرگز خاموش نشد...
بدیهیست که فراموش کرده ای
عمریست به فراموشیت دلخوشم...
نشد...
نشد هرگز دل کنم از او...
پَرواز
کجاست مرزهای رهایی…
سرزمینِ من
در این سرزمین کافران
در میان بوی خون آتش و باروت
روز شب از خدا عطر موهای تورا طلب میکنم…