حال من امشب ندارد هیچ میلی
که چون مجنونم و تالی تو لیلی
چنان بیواره ام همچون قطاری
ندارد ترمز نیست هیچ ریلی
ببار باران که من دنبال بهانه ام
نمیدانم برم یاکه بمانم
ببار امشب که من باتو ببارم
ببار تا من برای تو بمانم
من از آن شب که اینجا میمانم
فقط یک چیز را خوب میدانم
که با تو، بی تو خواهم مرد به زودی
ولی آنجا مترصدت میمانم
مغز من ایستاد وقتی که
چشم من به عنایت چشمت خورد
چشم بستم به روی چشمانت
قلب من اما بازم برایت مُرد
من در این تصادف احساسی
بیشترین ضرر را کردم
گرسنه چشمی بودی که بارها
من برایت مرگ مغزی کردم
بعد از آن اهدا کردم قلبم را
چشم و گوش هایم را در اسید انداختم
ریه هایم را با من به خاک بسپارید
خدشه دود های یادگاری انداختم
بیت هایم را اما اهدا نخواهم کردم
شعر نوشتن مرا جان است
مینویسم و مچاله میکنم تا صبح
جان من را شعرهایم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
این جان نه دوجان برای دوست داشتنت کم است
دل تنگم، دلِ تنگم
مرداد تا مرداد مرا غم است
جاودان است راه من تا تو
هرگز هرگز پایان نمیگیرد
شاید امشب آخره راه است
قلبم اما راه دیگیری پیش میگیرد...
در سرم درد های مرموزی
میتپد خونابه میریزد
میجود تک سلول های مغزم را
قطره قطره بیت هایم میریزد
قاتل من بیت هایم است
بیت هایی که آهمند رها شده اند
شعرهایم با لبت قافیه میپردازند
قصه هایی که با چشم تو آغاز شده اند
مغز من خالیست دیگر نمیگنجد
اندرونش یاوه های قلابی
من درست رها شده ی دردم
درد سخت طاقت مردادی
آه من از دل نیست از ته جان است
میکشم دم، بازمیدهمش به تو
مینویسم ابیاتی بیهوده
میشود پایان هر مصرع "تو"
قاتل من بیت هایم است
مینویسم و بارها میمیرم
زنده میکند مرا باز هم
بیت هایی که طعمشان مرگ است
قلب من ایست نخواهد کرد
پس بدان شعر پایان نمیگیرد
آنچه روزی مرا ختم میبخشد
مغزیست که کار نخواهد کرد...
آنکه از جان دوستتر میدارمَش
روز شب، بیگاه، به یاد می آرمَش
گرچه جانم بی وفایی کرد و رفت
لاجرم جان است، جانیتر میدارمش
متولد شدم تا تقدیر را آنگونه که من میخواهم رقم بزنم.
متولد شدم تا عشق بورزم، زندگی کنم، بسازم،
زمان برای من چاره ساز نبود، هرچه عوض شد خودم ساختم…
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته ... عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته ... آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته ... چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ ... در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است ... آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟ ... بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟ ... چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
ماندهام در چاه هجران، پای در دنبال مار ... دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان ... جذبههای دلربایی ریسمان انداخته؟
*فخرالدین عراقی
من همان آخرین سرباز باز مانده از جنگی هستم
که آخرین فِشنگ را برای وطن زد
میدانستم کافی نیست اما
بدان که من تا آخرین قطره خونم برایت جنگیدم
شاخهی عشقت را در قلبم سوزاندی ولی خشک نمیشود
از تمام آرزوهایم باغ بی برگ مانده برایم
دورشدی تو برای همیشه
مانده ام باز با فکر هایم
دیدمت امروز، میخندیدی و میرفتی
قسم به لحظه ی ماندن
که من دلیگرم هنوز...
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود ... دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود
باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد ... گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود
باده او همدل من بام فلک منزل من ... گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود ... غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود
*جلالالدین محمد بلخی