من اگر لحظه به لحظه برایت از صبر بگویم
یاکه هرشب قصه ی یوسف بخوانم
تو اگر شب روز غم و غربت را تجسم کنی
یاکه هرروز راهِ رفتن را تمرین کنی…
اصلا از اول اول برایت بنویسم
بنویسم و تو ریز ریز کنی
تیکه تکیه وصله زنم بر جانم
من برایت از غم بگویم از مرگ بگویم از عشق و صبر بگویم
باز هم نخواهی فهمید…
من از دل باختن برایت شعر بگویم
توهم اما هی ببَری هی ببری
باز نخواهی فهمید…
چراکه بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
من همان آخرین سرباز بازمنده از جنگی هستم…
که آخرین فشنگ را برای وطن زد…
دل، که دائم عشق میورزید، رفت ... گفتمش: جانا مرو، نشنید، رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید ... یا رخ خوبِ نگاری دید، رفت
هرکجا شکّرلبی دشنام داد ... یا نگاری زیر لب خندید، رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت ... در کنار مهوشی غلتید، رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت ... یک نفس با من نیارامید، رفت
چون لب و دندان دلدارم بدید ... در سر آن لعل و مروارید، رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت ... از بد و نیک جهان ببرید، رفت
عشق میورزید دائم، لاجرم ... در سر چیزی که میورزید، رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟ ... دل که در زلف بتان پیچید، رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز ... آنکه شایستی بدو لرزید، رفت
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟ ... دلبرت یاری دگر بگزید، رفت
*فخرالدین عراقی
دیده ای این کانال های زرد مثبت اندیشی را؟
میگویند مصمم بودن و پشتکاری رمز رسیدن است.
رمز رسیدن بهت چیست ای ظالم؟هزار و یازده روز است که مصممام...

برای لحظه ای آرامش، روزها رنجیدم و گریستم
بیتاب آن چیز بودم که در خود من پنهان شده بود، و منِ احمق نمیدیدم
از هرکه به من رسید سراغ آنرا را میگرفتم،
آن قدر گشتم و گشتم که نفهمیدم چیزی که پی آن هستم درست در نیمه ی از جانم پنهان است....
نیمه ی جانم، کاش زودتر تورا میدیدم
کاش آن موقع که نیلوفر آبی دستیافتنی بود، تو را به دست می آوردم...

اگر بی قراری بدان یار یاری
و پایان این بی قراری بهشت است…
بهشتی که سرخوش ز دیدار یاری
شاید که عشق هدیه ابلیس است
اندوه اگر سزای وفا باشد…
من تورو از دست ندادهام
بلکه تعادل مرگ و زندگیام بهم خورد
بر روی خط باریک عشق قدم میزدم
ناگهان میان جهان در اندوه رها شدم
ترسیدم از قعر این بئر بی پایانِ نفس
اما دیدم سقوط از ناتوانیِ من نبود
پرواز کن…
حتی اگر بالاتراز کوه های بلند آزادی…
من پدیدار نباشم…🖤
بی تو
از ذهن من یاد روز های 20 سالگی هرگز نرفت
انگار در همان سال مانده ام
هر سال، امسال را زندگی میکنم...
هیچ چیز نجاتم نداد
نه بوی باران بهاری روی کاه گل های دیوار دلی که درش را گل گرفته...
نه ستاره هایی که جاده ی تنهایی ام را روشن میکرد...
نه چراغی که در روزها سوسو میزد اما هرگز برایش شب نشد...
حتی صدای زنی که از قطعه ی 4 میآمد هم نه...
من هرگز نجات نیافتم.
بی تو، با تو، من درمان نمیخواهم...
از یاد نرفتی به یاد می آوری؟
پروانه ای که به دور گشتن، سوخت؟
کتابی که تا صفحه ی صدو هجده ناخوانده باقی ماند...
نگاهی که آیینه آن را شکست؟
امیدی که آن شب به پای مرگ اصرار میکرد؟
شمعی که دیگر هرگز خاموش نشد...
بدیهیست که فراموش کرده ای
عمریست به فراموشیت دلخوشم...