باز هم نخواهی فَهمید
من اگر لحظه به لحظه برایت از صبر بگویم
یاکه هرشب قصه ی یوسف بخوانم
تو اگر شب روز غم و غربت را تجسم کنی
یاکه هرروز راهِ رفتن را تمرین کنی…
اصلا از اول اول برایت بنویسم
بنویسم و تو ریز ریز کنی
تیکه تکیه وصله زنم بر جانم
من برایت از غم بگویم از مرگ بگویم از عشق و صبر بگویم
باز هم نخواهی فهمید…
من از دل باختن برایت شعر بگویم
توهم اما هی ببَری هی ببری
باز نخواهی فهمید…
چراکه بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
من همان آخرین سرباز بازمنده از جنگی هستم…
که آخرین فشنگ را برای وطن زد…