مخاطب
شعرهای من برای کسی است که هرگز نبود، اما نبودنش تمام واژههایم را ساخت
شعرهای من برای کسی است که هرگز نبود، اما نبودنش تمام واژههایم را ساخت
دل دادهام بر مردی از جنس زمین
اما نمیداند که جانم با اوست همین
او ریشه دارد در دل دشت و نسیم
من در هوایش بیقرار و بیتقسیم
دستان او خاک و عرق را میشناسد
دلداده ام اما او هیچ نمیداند
او میدود در مزرعه، خورشید در دستش
من میتپم در سایهاش، آرام و مستش
هر روز میبیند مرا، اما چه سود؟
این عشق در چشمان او بیرنگِ بی رنگ بود
او کشاورز است و من یک شاخهی سبز
اما نمیداند که در قلبم چه بذر…
بذری که عشق است و امیدی بیصدا
اما برای او، فقط باد است و ما…
درد فراموش شدن سخت تر از به یاد داشتنه
گفته بودند تنهایی
همان لحظهایست که کسی کنارت نیست،
اما دروغ گفتند…
تنهایی،
میان جمعیت اتفاق میافتد،
آنجا که صدای خندهها محو میشود،
و تو، بیدلیل به سکوت گوش میدهی.
تنهایی،
در شبهاییست که چراغها خاموش میشوند،
اما فکرت بیدار میماند،
در خیابانهایی که
قدمهایت را میشمارند،
بی آنکه مقصدی داشته باشی.
تنهایی،
همین حالاست…
که این شعر را میخوانی،
و کسی نیست بپرسد:
«چرا اینقدر غمگین شدی؟
در پس این پردهی خاکی غبار،
راهیست پنهان، سوی دیاری نگار.
مرگ، دری نیست، که پایان شود،
پلکِ جهانیست که بیدار شود.
دل که به عشقی ز جهان بسته بود،
ساکن این خاک نمیماند زود.
میرود آرام به آن سوی راز،
جایی که روشن شود هر مجاز.
آنجا که مهتاب نتابد به شب،
عشق است و نور است، رها از تعب.
دستان یار آنسوی این انتظار،
میکشدت باز به بیدار یار.
زندگی اینجاست، نه در این غبار،
مرگ، رهی نیست به دیوار و مار.
بل سفر است از عدم تا وصال،
در دل آن نور، به عشق و کمال
گاهی از دنیا بریدم، گم شدم تو سایهها
زخمهای کهنه موندن، رو تن این جادهها
هر طرف دیوارِ خسته، هر قدم تکرار درد
هی زمین خوردم، ولی باز، رو به رویا رفتم و …
بین این شبهای دلگیر، بین این بغضای سرد
یه چراغی زنده مونده، یه صدا میگه: «نبرد!»
گریه کردم، گریه کردم، تا ته این بیکسی
اما بازم صبح رسید و، گفت: «بمون، دلواپسی!»
دستای دنیا پر از زخم، چشماش اما مهربون
گاهی از غم پر میشم، گاهی از امید، جنون!
زندگی راهش همینه، تاریکی و نور با هم
من امیدم رو نگه داشتم، توی این دنیای غم
دست را بستند، اما
شعر در قلبم شکوفا
خواستند از من نگویم
راهِ رویا را نپویم
لب دوختند و قلم را
شب گرفت آبیِ شب را
غافل از این درد بودند
عاشقی را سد نمودند
دستِ راستم اسیر است
چپ، ولی شمشیرگیر است
ای پای خسته، باز هم راهی بشو
در جادههای بیکسی، همراه شو
او محکم و مغرور، چون کوهی بلند
من سایهای، افتاده بر خاک و گزند
بازو به بازو، قدرتش طوفان شده
اما دلم با عشق او ویران شده
او در میان آینه، محوِ تنش
من در میان خاطره، غرقِ غمش
هر روز سخت و سختتر، فولاد شد
اما دلش از من چرا آزاد شد؟
او میتراشد پیکری از سنگ و نور
من آب میشوم در این عشق صبور
او یک بدنساز است، من ویرانهام
او بیخبر، من عاشقِ دیوانهام…
ای پای خسته، رهسپارِ دردها
در جادهی عشق و سکوت و بغضها
رفتم، ولی او هیچ حسی هم نداشت
حتی نگاهم را به خاطر هم نداشت
هر گام من در آرزوی دیدنش
هر زخم من، از بیخبر بودنش
او بیخبر، من در هوای دیدنش
او بیخیال، من غرقِ رویای بودنش
اما هنوزم میروم، بیهیچ صدا
شاید که روزی بشنود این ماجرا
ای پای خسته، باز هم همراه باش
شاید بیاید، شاید افتد در تلاش…
ای پای خسته، همسفر در راه من
بردی مرا تا انتهای آه من
در برف و باران، در غبار جادهها
رفتی، ولی ماندی کنارِ جادهها
ای پای محکم، تکیهگاه رفتنم
هر زخم تو شد قصهی دل کندنم
هر ردّ تو بر خاک، یک رویا شده
هر گام تو، با عشق همپیمان شده
ای پای خسته، رهسپارِ جادهها
همراه صبر و همدمِ فریادها
بردی مرا تا انتهای آرزو
در برف و باران، در غبار جادهبو
ای پای محکم، تکیهگاه رفتنم
راز سفر در گامهای روشنم
هر زخمِ تو، یک خاطره، یک قصه شد
با هر قدم، عشقی دگر پیوسته شد