جهانِ من

از دیدِ من؛ من نوشته هایم را زندگی میکنم

بدنساز محبوب

ای پای خسته، باز هم راهی بشو

در جاده‌های بی‌کسی، همراه شو
 

او محکم و مغرور، چون کوهی بلند

من سایه‌ای، افتاده بر خاک و گزند

 

بازو به بازو، قدرتش طوفان شده

اما دلم با عشق او ویران شده

 

او در میان آینه، محوِ تنش

من در میان خاطره، غرقِ غمش
 

هر روز سخت و سخت‌تر، فولاد شد

اما دلش از من چرا آزاد شد؟
 

او می‌تراشد پیکری از سنگ و نور

من آب می‌شوم در این عشق صبور
 

او یک بدن‌ساز است، من ویرانه‌ام

او بی‌خبر، من عاشقِ دیوانه‌ام…

sara.aamh
1404/1/1
23:23
0 نظر