جهانِ من

از دیدِ من؛ من نوشته هایم را زندگی میکنم

زمان

زمان درمان دردهای سر باز زده است 

اما تاحالا دلتنگ شده ای ببینی زمان چقدر کند میگذرد؟

اما  اتفاقی در خیابان دیده ای کسی را که نمک روی زخمت بود؟

ان موقع است که ایستادن ساعت را حس کنی 

باطری اش را عوض نکن برای من پر از خاطره اس

با دست به عقب برگردان تا دوباره تجربه کنم بودنت را در اوج‌ نبودنت

sara.aamh
1403/6/19
23:23
0 نظر

آشفته

دلتنگ یعنی من 

هرجا پِیِت رفته بودم،

دلتنگ برگشته بودم 

آشفته، خسته انگار 

از جنگ برگشته بودم”

sara.aamh
1403/6/19
22:21
0 نظر

رو به رو

روبروم راهِ شبه ، پشتِ سر دره ی گرگ

رو لبم باز دوباره مُرد ، یه لبخند بزرگ

رو تنم زخمه و مار ، توو سرم بادو هوس

میکشم با تو نفس ، توو بهشتم با تو حتی توو قفس

رو تنت شب بنویس ، شده با قطره ی خون

تو بزن خط روی هیس ، تو بکِش خط و نشون

رو همه شهر تو بریز ، نور و عشق از دل و جون

بزن توو خط جنون ، تو بزن اصلاً توو خاکی

ولی خب حدو بدون

sara.aamh
1403/6/19
00:00
0 نظر

تابستون

یخ بسته قلبی که در تابستون میتپد 

sara.aamh
1403/6/18
23:23
0 نظر

عشق و نفرت

حیف طلا خرج مطلا شود…

عشق و نفرت همه یک جا شود…

sara.aamh
1403/6/18
03:03
0 نظر

بیا

بیا؛

تا زمان هست بیا

تا هنوز وقت سحر هست بیا 

تا چشمام هنوز نور امید دارد 

تا رمان به فصل دو نرسیده 

تا شب طولانی نشده 

‌تا “شبهای‌روشن” به چاپ آخر نرسیده…

 بیا

sara.aamh
1403/6/17
23:23
0 نظر

جدال عشق

-حافظ
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

-صائب در جواب حافظ :
هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

-شهریار در جواب هر دو :
هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را


سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند 
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

 

- امیر نظام گروسی :
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را

بدو بخشم تن و جان و سرو پا را


جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی

نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 

- دکتر انوشه  :
اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را

به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را

 

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را

 

- رند تبریزی  :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را

 

 مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری

 که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را

 

 نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را

 نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را

 

 که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد

 هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را

 

 ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما

 در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را

 

ادامه دارد...

sara.aamh
1403/6/17
22:22
0 نظر

گذرِ عمر

شبها حافظ و سعدی میخوانم 

روزها مولوی را مرور میکنم.

درخواب وحشی بافقی و سیف فرغانی را رویا میبینم

در همه عمر عطار را زندگی میکنم

 

 

 

 

sara.aamh
1403/6/9
21:58
1 نظر

روزگاریست

روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است

غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است

دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید

وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟

یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر

از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است

تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد

خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است

دولت فقر خدایا به من ارزانی دار

کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است

واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش

زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است

یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست؟

که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است

حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان

که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است 

 

 *خواجه شمس‌الدین محمد شیرازی “حافظ”

sara.aamh
1403/6/9
21:40
0 نظر

کاش بودی

 غم‌هام امشب بچه کرده 

کاش بودی و میدیدی 

sara.aamh
1403/6/8
02:02
0 نظر

کجاست…

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه‌هایت

به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت

تهی است دستم اگر نه برای هدید به عشقت

چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت

چگونه می‌طلبی هوشیاری از من سرمست

که رفته‌ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت

هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز

به هیچ بند و فسونی نمی‌کنند رهایت

دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست

اگر هر آینه‌، غیر از تویی نشست به جایت

هنوز دوست نمی‌دارمت مگر به تمامی؟

که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت

در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی

نهم جبین وداع و سر سلام به پایت

sara.aamh
1403/6/8
00:00
0 نظر