زادروز من
متولد شدم تا تقدیر را آنگونه که من میخواهم رقم بزنم.
متولد شدم تا عشق بورزم، زندگی کنم، بسازم،
زمان برای من چاره ساز نبود، هرچه عوض شد خودم ساختم…
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
متولد شدم تا تقدیر را آنگونه که من میخواهم رقم بزنم.
متولد شدم تا عشق بورزم، زندگی کنم، بسازم،
زمان برای من چاره ساز نبود، هرچه عوض شد خودم ساختم…
شناسنامه من یک دروغ تکراری است
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته ... عالمی در شور و شوری در جهان انداخته
عشق رویت رستخیزی از زمین انگیخته ... آرزویت غلغلی در آسمان انداخته
چشم بد از تاب رویت آتشی افروخته ... چون سپندی جان مشتاقان در آن انداخته
روی بنموده جمالت، باز پنهان کرده رخ ... در دل بیچارگان شور و فغان انداخته
دیدن رویت، که دیرینه تمنای دل است ... آرزویی در دل این ناتوان انداخته
چند باشد بیدلی در آرزوی روی تو؟ ... بر سر کوی تو سر بر آستان انداخته
بیتو عمرم شد، دریغا! و چه حاصل از دریغ؟ ... چون نیاید باز تیر از کمان انداخته
ماندهام در چاه هجران، پای در دنبال مار ... دست در کام نهنگ جان ستان انداخته
هیچ بینم باز در حلق عراقی ناگهان ... جذبههای دلربایی ریسمان انداخته؟
*فخرالدین عراقی
من همان آخرین سرباز باز مانده از جنگی هستم
که آخرین فِشنگ را برای وطن زد
میدانستم کافی نیست اما
بدان که من تا آخرین قطره خونم برایت جنگیدم
شاخهی عشقت را در قلبم سوزاندی ولی خشک نمیشود
از تمام آرزوهایم باغ بی برگ مانده برایم
دورشدی تو برای همیشه
مانده ام باز با فکر هایم
سجده کنم پیشکش آن قد و بالا چه شود ... دیده کنم پیشکش آن دل بینا چه شود
باده او را نخورم ور نخورم پس کی خورد ... گر بخورم نقد و نیندیشم فردا چه شود
باده او همدل من بام فلک منزل من ... گر بگشایم پر خود برپرم آن جا چه شود
دل نشناسم چه بود جان و بدن تا برود ... غم نخورم غم نخورم غم نخورم تا چه شود
*جلالالدین محمد بلخی
غریبم در خاک خویش…
من اگر لحظه به لحظه برایت از صبر بگویم
یاکه هرشب قصه ی یوسف بخوانم
تو اگر شب روز غم و غربت را تجسم کنی
یاکه هرروز راهِ رفتن را تمرین کنی…
اصلا از اول اول برایت بنویسم
بنویسم و تو ریز ریز کنی
تیکه تکیه وصله زنم بر جانم
من برایت از غم بگویم از مرگ بگویم از عشق و صبر بگویم
باز هم نخواهی فهمید…
من از دل باختن برایت شعر بگویم
توهم اما هی ببَری هی ببری
باز نخواهی فهمید…
چراکه بی اسلحه در جنگ نبودی که بدانی چه کشیدم
من همان آخرین سرباز بازمنده از جنگی هستم…
که آخرین فشنگ را برای وطن زد…
دل، که دائم عشق میورزید، رفت ... گفتمش: جانا مرو، نشنید، رفت
هر کجا بوی دلارامی شنید ... یا رخ خوبِ نگاری دید، رفت
هرکجا شکّرلبی دشنام داد ... یا نگاری زیر لب خندید، رفت
در سر زلف بتان شد عاقبت ... در کنار مهوشی غلتید، رفت
دل چو آرام دل خود بازیافت ... یک نفس با من نیارامید، رفت
چون لب و دندان دلدارم بدید ... در سر آن لعل و مروارید، رفت
دل ز جان و تن کنون دل برگرفت ... از بد و نیک جهان ببرید، رفت
عشق میورزید دائم، لاجرم ... در سر چیزی که میورزید، رفت
باز کی یابم دل گم گشته را؟ ... دل که در زلف بتان پیچید، رفت
بر سر جان و جهان چندین ملرز ... آنکه شایستی بدو لرزید، رفت
ای عراقی، چند زین فریاد و سوز؟ ... دلبرت یاری دگر بگزید، رفت
*فخرالدین عراقی
دیده ای این کانال های زرد مثبت اندیشی را؟
میگویند مصمم بودن و پشتکاری رمز رسیدن است.
رمز رسیدن بهت چیست ای ظالم؟هزار و یازده روز است که مصممام...
برای لحظه ای آرامش، روزها رنجیدم و گریستم
بیتاب آن چیز بودم که در خود من پنهان شده بود، و منِ احمق نمیدیدم
از هرکه به من رسید سراغ آنرا را میگرفتم،
آن قدر گشتم و گشتم که نفهمیدم چیزی که پی آن هستم درست در نیمه ی از جانم پنهان است....
نیمه ی جانم، کاش زودتر تورا میدیدم
کاش آن موقع که نیلوفر آبی دستیافتنی بود، تو را به دست می آوردم...