ای لحظه ی شیرین مستی بر من فراموشی بیار!
دلخستم از این هیاهو آرامو خاموشی بیار…
رحمی بمن بهر خدا کن دل را زه یاده او جدا کن!
اسیره دام خاطراتم از این قفس دل را رها کن…
من تشنه آرامشم غرقه نیازو خواهشم!
هوشیاریم رنج منو مستی دهد آسایشم…
*بانو “مهستی
اگر گل بودم حالا شب روز خارم
تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که آن را پاک میکردند و هر بار به گونهای که صلاح میدانستند بازنویسی میکردند
*جورج اورول
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
*هوشنگ ابتهاج
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیده من ناپدیدی؟
تو را گفتم که مشنو گفتِ بد گوی
علیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پرده صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادی
حیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان میگزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم باز گشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
* فخرالدین عراقی
تمام عمر مرا مهر آشنایی برد
تمام عشق مرا داغ بی وفایی برد
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
و مرغان آسمان به بلندای جایگاه من پرواز نتوان کرد
به او، خود آشنا کردم
رهانیدند، رها کردم
شب روزم ثنا کردم
دمادم، خود صدا کردم
شنیدم، بی بها کردم
به تو من اکتفا کردم
به خود اما جفا کردم
خودم را بیش از اینها من صدا کردم
خطا کردم ، خطر کردم
برای وصف احساسم
هزاران بیت، شعر نوشتم
قلمِ روح از رنگ نیوفتاد
اما،
کاغذ های صبرم ته کشیده است…