بیا
بیا؛
تا زمان هست بیا
تا هنوز وقت سحر هست بیا
تا چشمام هنوز نور امید دارد
تا رمان به فصل دو نرسیده
تا شب طولانی نشده
تا “شبهایروشن” به چاپ آخر نرسیده…
بیا
جدال عشق
-حافظ
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
-صائب در جواب حافظ :
هر آن کس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
-شهریار در جواب هر دو :
هر آن کس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دل ها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
- امیر نظام گروسی :
اگر آن کرد گروسی بدست آرد دل ما را
بدو بخشم تن و جان و سرو پا را
جوانمردی به آن باشد که ملک خویشتن بخشی
نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را
- دکتر انوشه :
اگر آن مهرخ تهران بدست ارد دل ما را
به لبخند ترش بخشم تمام روح و معنا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن مه لقای ما که شور افکنده دنیا را
- رند تبریزی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بهایش هم بباید او ببخشد کل دنیا را
مگر من مغز خر خوردم در این آشفته بازاری
که او دل را بدست آرد، ببخشم من بخارا را
نه چون صائب ببخشم من سر و دست و تن و پا را
نه من آن شهریارانم ببخشم روح و اجزا را
که این دل در وجود ما خدا دارد که می ارزد
هزاران ترک شیراز و هزاران عشق زیبا را
ولی گر ترک شیرازی دهد دل را بدست ما
در آن دم نیز شاید ما ببخشیمش بخارا را
ادامه دارد...
گذرِ عمر
شبها حافظ و سعدی میخوانم
روزها مولوی را مرور میکنم.
درخواب وحشی بافقی و سیف فرغانی را رویا میبینم
در همه عمر عطار را زندگی میکنم
روزگاریست
روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است
تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است
واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است
یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست؟
که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است
حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
*خواجه شمسالدین محمد شیرازی “حافظ”
کجاست…
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمههایت
به قصّه تو هم امشب، درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگر نه برای هدید به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه میطلبی هوشیاری از من سرمست
که رفتهایم ز خود پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمیکنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمیدارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت
آنشب
یک شب اما خواهم رفت…
به فراز کوه بلند شادی ، پشت دشت های ناامیدی
خانه ای خواهم ساخت از جنس آزادی
آنشب
من هستم ، تو هستی ، جای ما دیگر خالیست
مستی مجنون
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
*جمالالدین ابومحمّد "نظامی گنجوی"