جرم من نیست
جرم من نیست اگه ترانه هام دردِ زندانی و زندانبانه
اگه گفتن که فراموشت کرد، شک نکن اینا همه اش بُهتانه
هر طنابی که نجاتم میده، یاد گرفتم که خودم پاره کنم
تو قمار عشق برام آسونه، خودم و یک شبه بیچاره کنم
او نمیداند ولی…
بارها پرسیدم از خود من کیستم؟
آتشم ، شورم ، شرارم ، چیستم؟
دیدمش دیروز و فهمیدم کنون
او نمیداند ولی، من به جز او نیستم
روشن دلان
ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم
کز بهر این آوردهای ما را ز صحرای عدم
تا جان ز فکرت بگذرد وین پردهها را بردرد
زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم
ای دل خموش از قال او واقف نهای ز احوال او
بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم
خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان
کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم
زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود
این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم
آن می بیار ای خوبرو کاشکوفهاش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم
بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران
تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم
گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم
مانند درد دیدهای بر دیده برچفسیدهای
ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم
هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند
شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم
خالی نمیگردد وطن خالی کن این تن را ز من
مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم
ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین
ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم
دیر کردی
شانهات را دیر آوردی، سرم را باد برد
خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد
من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند
نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا
بیتهای روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیر کردی نیمة عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم، عمرم گذشت
وا نشد، بدتر از آن بال و پرم را باد برد
افسون
دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما
چشم من
چشم من بیا منو یاری بکن
گونهام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟
کاری از ما نمیاد زاری بکن…
داریوش
زندان من
جهان بیوفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنتهای ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
دوبیت عشق
عاشق آن به که دایم در بلا بی
ایوبآسا به کرمان مبتلا بی
حسنآسا به دستش کاسهٔ زهر
حسینآسا به دشت کربلا بی
یاور همیشه مومن
ای به داد ِ من رسیده
تو روزای ِ خود شکستن
ای چراغ ِ مهربونی
تو شبای ِ وحشت ِ من
ای تبلور ِ حقیقت
توی ِ لحظه های ِ تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای ِ من تکیه گاهی
برای ِ من که غریبم
تو رفیقی، جون پناهی
ناجی ِ عاطفه ی ِ من
شعرم از تو جون گرفته
رگ ِ خشک ِ بودن ِ من
از تن ِ تو خون گرفته
اگه مدیون ِ تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب، شب ِ سفر بود
توی ِ کوچه های ِ وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی ِ شب
تپش ِ هراس ِ من بود
وقتی زخم ِ خنجر ِ دوست
بهترین لباس ِ من بود
تو با دست ِ مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی ِ شبو دریدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت
ای طلوع ِ اولین دوست
ای رفیق ِ آخر ِ من
به سلامت، سفرت خوش
ای یگانه یاور ِ من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای ِ دنیا که باشی
اون ور ِ مرز ِ شقایق
پشت ِ لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر ِ بلای ِ من بود
تنها دست ِ تو رفیق ِ
دست ِ بی ریای ِ من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت