جهانِ من

از دیدِ من؛ ذهن من جهانِ من است و افکارم نفس

روشن دلان

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم

خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان

کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم

زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود

این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم

آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه‌اش حکمت بود

کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم

بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران

تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم

گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی

یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم

مانند درد دیده‌ای بر دیده برچفسیده‌ای

ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم

هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند

شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم

خالی نمی‌گردد وطن خالی کن این تن را ز من

مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم

ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین

ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم

sara.aamh
1403/07/04
00:00
0 نظر

دیر کردی

شانه­ات را دیر آوردی، سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر، پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد

از غزلهایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت­های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمة عاشق ترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم، عمرم گذشت

وا نشد، بدتر از آن بال و پرم را باد برد

sara.aamh
1403/07/01
00:48
3 نظر

افسون

دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما 

sara.aamh
1403/06/31
00:00
0 نظر

چشم من

چشم من بیا منو یاری بکن 

گونهام خشکیده شد کاری بکن 

غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟

کاری از ما نمیاد زاری بکن…

داریوش

sara.aamh
1403/06/29
00:00
0 نظر

زندان من

جهان بی‌وفا زندان ما بی

گل غم قسمت دامان ما بی

غم یعقوب و محنت‌های ایوب

همه گویا نصیب جان ما بی

sara.aamh
1403/06/28
22:22
0 نظر

دو‌بیت عشق

عاشق آن به که دایم در بلا بی

ایوب‌آسا به کرمان مبتلا بی

حسن‌آسا به دستش کاسهٔ زهر

حسین‌آسا به دشت کربلا بی

sara.aamh
1403/06/28
21:21
0 نظر

یاور همیشه مومن

ای به داد ِ من رسیده

تو روزای ِ خود شکستن

ای چراغ ِ مهربونی

تو شبای ِ وحشت ِ من

ای تبلور ِ حقیقت

توی ِ لحظه های ِ تردید

تو منو از شب گرفتی

تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی

برای ِ من تکیه گاهی

برای ِ من که غریبم

تو رفیقی، جون پناهی

ناجی ِ عاطفه ی ِ من

شعرم از تو جون گرفته

رگ ِ خشک ِ بودن ِ من

از تن ِ تو خون گرفته

اگه مدیون ِ تو باشم

اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره

که منو دادی نشونم

وقتی شب، شب ِ سفر بود

توی ِ کوچه های ِ وحشت

وقتی هر سایه کسی بود

واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه ی ِ شب

تپش ِ هراس ِ من بود

وقتی زخم ِ خنجر ِ دوست

بهترین لباس ِ من بود

تو با دست ِ مهربونی

به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی

پرده ی ِ شبو دریدی

یاور همیشه مومن

تو برو سفر سلامت

غم ِ من نخور که دوری

برای ِ من شده عادت

ای طلوع ِ اولین دوست

ای رفیق ِ آخر ِ من

به سلامت، سفرت خوش

ای یگانه یاور ِ من

مقصدت هرجا که باشه

هر جای ِ دنیا که باشی

اون ور ِ مرز ِ شقایق

پشت ِ لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت

سپر ِ بلای ِ من بود

تنها دست ِ تو رفیق ِ

دست ِ بی ریای ِ من بود

یاور همیشه مومن

تو برو سفر سلامت

غم ِ من نخور که دوری

برای ِ من شده عادت

sara.aamh
1403/06/27
23:23
0 نظر

ای لحظه ی شیرین مستی

ای لحظه ی شیرین مستی بر من فراموشی بیار!

دلخستم از این هیاهو آرامو خاموشی بیار…

رحمی بمن بهر خدا کن دل را زه یاده او جدا کن!

اسیره دام خاطراتم از این قفس دل را رها کن…

من تشنه آرامشم غرقه نیازو خواهشم!

هوشیاریم رنج منو مستی دهد آسایشم…

*بانو “مهستی

sara.aamh
1403/06/27
22:22
0 نظر

خار

اگر گل بودم حالا شب روز خارم 

sara.aamh
1403/06/26
00:00
1 نظر

کتاب ۱۹۸۴

تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که آن را پاک می‌کردند و هر بار به گونه‌ای که صلاح می‌دانستند بازنویسی می‌کردند
 

*جورج اورول

sara.aamh
1403/06/25
22:22
0 نظر

مژده

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

 

*هوشنگ ابتهاج
 

sara.aamh
1403/06/24
15:15
0 نظر

موزیک پلیر