بدنساز محبوب
ای پای خسته، باز هم راهی بشو
در جادههای بیکسی، همراه شو
او محکم و مغرور، چون کوهی بلند
من سایهای، افتاده بر خاک و گزند
بازو به بازو، قدرتش طوفان شده
اما دلم با عشق او ویران شده
او در میان آینه، محوِ تنش
من در میان خاطره، غرقِ غمش
هر روز سخت و سختتر، فولاد شد
اما دلش از من چرا آزاد شد؟
او میتراشد پیکری از سنگ و نور
من آب میشوم در این عشق صبور
او یک بدنساز است، من ویرانهام
او بیخبر، من عاشقِ دیوانهام…