ساقیا برخیز و دَردِه جام را ... خاک بر سر کن غمِ ایام را
ساغرِ مِی بر کَفَم نِه تا ز بَر ... بَرکِشَم این دلقِ اَزرَقفام را
گرچه بدنامیست نزد عاقلان ... ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده دَردِه چند از این بادِ غرور ... خاک بر سر، نفسِ نافرجام را
دودِ آهِ سینهٔ نالانِ من ... سوخت این افسردگانِ خام را
محرمِ رازِ دلِ شیدایِ خود ... کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است ... کز دلم یک باره بُرد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن ... هرکه دید آن سروِ سیماندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب ... عاقبت روزی بیابی کام را
* لِسانُالْغِیْب، تَرجُمانُ الْاَسرار، "حافظ شیرازی
#فال_روزانه
ببار چشم من، ببین چه سیرم ازت
ببین چه روزی ازم، سیاه کردی فقط
تو اون شب بن بست، که بغض کرد و شکست
شبی که ساکشو بست، نگاه کردی فقط
گذاشتی راحت ازت جدا شه دلم
بسوز خوبه بسوز، کمت نباشه دلم
ببار این تازه روزای خوب توئه
شبی که میبینی، دم غروب توئه
"من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
دیدم که جان و تنم به یکباره میرود
من خود به چشم دیدم که جانم میرود و من
ناکام ز رفتن و نزار ز ماندم
من عاجزت شدم. تاوان میدهم
صد سال بود به چشم میدیدم که میروی...
تورا نگه نداشتم اینبار
خودم را کور کردم
یار با ما بیوفایی میکند ... بیگناه از من جدایی میکند
شمع جانم را بکشت آن بیوفا ... جای دیگر روشنایی میکند
میکند با خویش خود بیگانگی ... با غریبان آشنایی میکند
جوفروش است آن نگار سنگدل ... با من او گندم نمایی میکند
یار من اوباش و قلاش است و رند ... بر من او خود پارسایی میکند
ای مسلمانان به فریادم رسید ... کان فلانی بیوفایی میکند
کشتی عمرم شکستهست از غمش ... از من مسکین جدایی میکند
آنچه با من میکند اندر زمان ... آفت دور سمایی میکند
سعدی شیرین سخن در راه عشق ... از لبش بوسی گدایی میکند
* شیخِ اجلّ ، استاد سخن "سعدی شیرازی
دلی دارم که چون جان زلیخاه
فدای روی یوسف میکند جان و جگر را
من برایت شعر نه رویا نوشتم
یک بیت دو بیت نه، دیوان نوشتم
شاعر چشم تو بودم طالب روی تو بودم
من برایت عشق گفتم از عشق نوشتم
بعد از آن هرکه مرا دید نشناخت
انقدر از عشق گفتم شیدا گشتم
در درونم جانی دیگر جان باخت
با تو من مدهوش و باز هوشیار گشتم
بعد از آن گفتند تمامش کن دیگر کافیست
نمیدانستند تازه من رهسپار گشتم
گرفتند از من کاغذ و قلم را
بدین سان حافظ چشمانت گشتم
ساقی بده آن شراب دلتنگی را
تاکه در مستی ببینم شاید یکرنگی را
بریز و بنوشان مرا، نوش مرا
باشد که آب کند این همه دل سنگی را
حال من امشب ندارد هیچ میلی
که چون مجنونم و تالی تو لیلی
چنان بیواره ام همچون قطاری
ندارد ترمز نیست هیچ ریلی
ببار باران که من دنبال بهانه ام
نمیدانم برم یاکه بمانم
ببار امشب که من باتو ببارم
ببار تا من برای تو بمانم
من از آن شب که اینجا میمانم
فقط یک چیز را خوب میدانم
که با تو، بی تو خواهم مرد به زودی
ولی آنجا مترصدت میمانم
مغز من ایستاد وقتی که
چشم من به عنایت چشمت خورد
چشم بستم به روی چشمانت
قلب من اما بازم برایت مُرد
من در این تصادف احساسی
بیشترین ضرر را کردم
گرسنه چشمی بودی که بارها
من برایت مرگ مغزی کردم
بعد از آن اهدا کردم قلبم را
چشم و گوش هایم را در اسید انداختم
ریه هایم را با من به خاک بسپارید
خدشه دود های یادگاری انداختم
بیت هایم را اما اهدا نخواهم کردم
شعر نوشتن مرا جان است
مینویسم و مچاله میکنم تا صبح
جان من را شعرهایم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
این جان نه دوجان برای دوست داشتنت کم است
دل تنگم، دلِ تنگم
مرداد تا مرداد مرا غم است
جاودان است راه من تا تو
هرگز هرگز پایان نمیگیرد
شاید امشب آخره راه است
قلبم اما راه دیگیری پیش میگیرد...
در سرم درد های مرموزی
میتپد خونابه میریزد
میجود تک سلول های مغزم را
قطره قطره بیت هایم میریزد
قاتل من بیت هایم است
بیت هایی که آهمند رها شده اند
شعرهایم با لبت قافیه میپردازند
قصه هایی که با چشم تو آغاز شده اند
مغز من خالیست دیگر نمیگنجد
اندرونش یاوه های قلابی
من درست رها شده ی دردم
درد سخت طاقت مردادی
آه من از دل نیست از ته جان است
میکشم دم، بازمیدهمش به تو
مینویسم ابیاتی بیهوده
میشود پایان هر مصرع "تو"
قاتل من بیت هایم است
مینویسم و بارها میمیرم
زنده میکند مرا باز هم
بیت هایی که طعمشان مرگ است
قلب من ایست نخواهد کرد
پس بدان شعر پایان نمیگیرد
آنچه روزی مرا ختم میبخشد
مغزیست که کار نخواهد کرد...
آنکه از جان دوستتر میدارمَش
روز شب، بیگاه، به یاد می آرمَش
گرچه جانم بی وفایی کرد و رفت
لاجرم جان است، جانیتر میدارمش