هرگام
ای پای خسته، رهسپارِ دردها
در جادهی عشق و سکوت و بغضها
رفتم، ولی او هیچ حسی هم نداشت
حتی نگاهم را به خاطر هم نداشت
هر گام من در آرزوی دیدنش
هر زخم من، از بیخبر بودنش
او بیخبر، من در هوای دیدنش
او بیخیال، من غرقِ رویای بودنش
اما هنوزم میروم، بیهیچ صدا
شاید که روزی بشنود این ماجرا
ای پای خسته، باز هم همراه باش
شاید بیاید، شاید افتد در تلاش…