🖤ه
دل دادهام بر مردی از جنس زمین
اما نمیداند که جانم با اوست همین
او ریشه دارد در دل دشت و نسیم
من در هوایش بیقرار و بیتقسیم
دستان او خاک و عرق را میشناسد
دلداده ام اما او هیچ نمیداند
او میدود در مزرعه، خورشید در دستش
من میتپم در سایهاش، آرام و مستش
هر روز میبیند مرا، اما چه سود؟
این عشق در چشمان او بیرنگِ بی رنگ بود
او کشاورز است و من یک شاخهی سبز
اما نمیداند که در قلبم چه بذر…
بذری که عشق است و امیدی بیصدا
اما برای او، فقط باد است و ما…