تمام من
تمام عمر مرا مهر آشنایی برد
تمام عشق مرا داغ بی وفایی برد
تمام عمر مرا مهر آشنایی برد
تمام عشق مرا داغ بی وفایی برد
و مرغان آسمان به بلندای جایگاه من پرواز نتوان کرد
به او، خود آشنا کردم
رهانیدند، رها کردم
شب روزم ثنا کردم
دمادم، خود صدا کردم
شنیدم، بی بها کردم
به تو من اکتفا کردم
به خود اما جفا کردم
خودم را بیش از اینها من صدا کردم
خطا کردم ، خطر کردم
زمان درمان دردهای سر باز زده است
اما تاحالا دلتنگ شده ای ببینی زمان چقدر کند میگذرد؟
اما اتفاقی در خیابان دیده ای کسی را که نمک روی زخمت بود؟
ان موقع است که ایستادن ساعت را حس کنی
باطری اش را عوض نکن برای من پر از خاطره اس
با دست به عقب برگردان تا دوباره تجربه کنم بودنت را در اوج نبودنت
روبروم راهِ شبه ، پشتِ سر دره ی گرگ
رو لبم باز دوباره مُرد ، یه لبخند بزرگ
رو تنم زخمه و مار ، توو سرم بادو هوس
میکشم با تو نفس ، توو بهشتم با تو حتی توو قفس
رو تنت شب بنویس ، شده با قطره ی خون
تو بزن خط روی هیس ، تو بکِش خط و نشون
رو همه شهر تو بریز ، نور و عشق از دل و جون
بزن توو خط جنون ، تو بزن اصلاً توو خاکی
ولی خب حدو بدون
یخ بسته قلبی که در تابستون میتپد
بیا؛
تا زمان هست بیا
تا هنوز وقت سحر هست بیا
تا چشمام هنوز نور امید دارد
تا رمان به فصل دو نرسیده
تا شب طولانی نشده
تا “شبهایروشن” به چاپ آخر نرسیده…
بیا