جهانِ من

از دیدِ من؛ من نوشته هایم را زندگی میکنم

🖤ه

دل داده‌ام بر مردی از جنس زمین

اما نمی‌داند که جانم با اوست همین

 

او ریشه دارد در دل دشت و نسیم

من در هوایش بی‌قرار و بی‌تقسیم

 

دستان او خاک و عرق را می‌شناسد

دل‌داده ام اما او هیچ نمیداند

 

او می‌دود در مزرعه، خورشید در دستش

من می‌تپم در سایه‌اش، آرام و مستش

 

هر روز می‌بیند مرا، اما چه سود؟

این عشق در چشمان او بی‌رنگِ بی رنگ بود
 

او کشاورز است و من یک شاخه‌ی سبز

اما نمی‌داند که در قلبم چه بذر…


 

بذری که عشق است و امیدی بی‌صدا

اما برای او، فقط باد است و ما…

sara.aamh
1403/12/27
23:23
0 نظر