افسون
دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما
دلت جای دگر بود و غمت کنج دل ما
چشم من بیا منو یاری بکن
گونهام خشکیده شد کاری بکن
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟
کاری از ما نمیاد زاری بکن…
داریوش
جهان بیوفا زندان ما بی
گل غم قسمت دامان ما بی
غم یعقوب و محنتهای ایوب
همه گویا نصیب جان ما بی
عاشق آن به که دایم در بلا بی
ایوبآسا به کرمان مبتلا بی
حسنآسا به دستش کاسهٔ زهر
حسینآسا به دشت کربلا بی
ای به داد ِ من رسیده
تو روزای ِ خود شکستن
ای چراغ ِ مهربونی
تو شبای ِ وحشت ِ من
ای تبلور ِ حقیقت
توی ِ لحظه های ِ تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای ِ من تکیه گاهی
برای ِ من که غریبم
تو رفیقی، جون پناهی
ناجی ِ عاطفه ی ِ من
شعرم از تو جون گرفته
رگ ِ خشک ِ بودن ِ من
از تن ِ تو خون گرفته
اگه مدیون ِ تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب، شب ِ سفر بود
توی ِ کوچه های ِ وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی ِ شب
تپش ِ هراس ِ من بود
وقتی زخم ِ خنجر ِ دوست
بهترین لباس ِ من بود
تو با دست ِ مهربونی
به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده ی ِ شبو دریدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت
ای طلوع ِ اولین دوست
ای رفیق ِ آخر ِ من
به سلامت، سفرت خوش
ای یگانه یاور ِ من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای ِ دنیا که باشی
اون ور ِ مرز ِ شقایق
پشت ِ لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر ِ بلای ِ من بود
تنها دست ِ تو رفیق ِ
دست ِ بی ریای ِ من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم ِ من نخور که دوری
برای ِ من شده عادت
ای لحظه ی شیرین مستی بر من فراموشی بیار!
دلخستم از این هیاهو آرامو خاموشی بیار…
رحمی بمن بهر خدا کن دل را زه یاده او جدا کن!
اسیره دام خاطراتم از این قفس دل را رها کن…
من تشنه آرامشم غرقه نیازو خواهشم!
هوشیاریم رنج منو مستی دهد آسایشم…
*بانو “مهستی
اگر گل بودم حالا شب روز خارم
تاریخ چیزی نبود جز لوحی رنگ باخته که آن را پاک میکردند و هر بار به گونهای که صلاح میدانستند بازنویسی میکردند
*جورج اورول
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه ی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریه ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا
*هوشنگ ابتهاج
چه بد کردم؟ چه شد؟ از من چه دیدی؟
که ناگه دامن از من درکشیدی
چه افتادت که از من برشکستی؟
چرا یکبارگی از من رمیدی؟
به هر تردامنی رخ مینمایی
چرا از دیده من ناپدیدی؟
تو را گفتم که مشنو گفتِ بد گوی
علیرغم من مسکین شنیدی
مرا گفتی: رسم روزیت فریاد
عفا الله نیک فریادم رسیدی!
دمی از پرده بیرون آی، باری
که کلی پرده صبرم دریدی
هم از لطف تو بگشاید مرا کار
که جمله بستگیها را کلیدی
نخستم برگزیدی از دو عالم
چو طفلی در برم میپروریدی
لب خود بر لب من مینهادی
حیات تازه در من میدمیدی
خوشا آن دم که با من شاد و خرم
میان انجمن خوش میچمیدی
ز بیم دشمنان با من نهانی
لب زیرین به دندان میگزیدی
چو عنقا، تا به چنگ آری مرا باز
ورای هر دو عالم میپریدی
مرا چون صید خود کردی، به آخر
شدی با آشیان و آرمیدی
تو با من آن زمان پیوستی، ای جان
که بر قدم لباس خود بریدی
از آن دم باز گشتی عاشق من
که در من روی خوب خود بدیدی
من ار چه از تو میآیم پدیدار
تو نیز اندر جهان از من پدیدی
مراد تو منم، آری، ولیکن
چو وابینی تو خود خود را مریدی
گزیدی هر کسی را بهر کاری
عراقی را برای خود گزیدی
* فخرالدین عراقی