آرزو
ای پای خسته، رهسپارِ جادهها
همراه صبر و همدمِ فریادها
بردی مرا تا انتهای آرزو
در برف و باران، در غبار جادهبو
ای پای محکم، تکیهگاه رفتنم
راز سفر در گامهای روشنم
هر زخمِ تو، یک خاطره، یک قصه شد
با هر قدم، عشقی دگر پیوسته شد
ای پای خسته، رهسپارِ جادهها
همراه صبر و همدمِ فریادها
بردی مرا تا انتهای آرزو
در برف و باران، در غبار جادهبو
ای پای محکم، تکیهگاه رفتنم
راز سفر در گامهای روشنم
هر زخمِ تو، یک خاطره، یک قصه شد
با هر قدم، عشقی دگر پیوسته شد
دل دادهام بر مردی از جنس زمین
اما نمیداند که جانم با اوست همین
او ریشه دارد در دل دشت و نسیم
من در هوایش بیقرار و بیتقسیم
دستان او خاک و عرق را میشناسد
دلداده ام اما او هیچ نمیداند
او میدود در مزرعه، خورشید در دستش
من میتپم در سایهاش، آرام و مستش
هر روز میبیند مرا، اما چه سود؟
این عشق در چشمان او بیرنگِ بی رنگ بود
او کشاورز است و من یک شاخهی سبز
اما نمیداند که در قلبم چه بذر…
بذری که عشق است و امیدی بیصدا
اما برای او، فقط باد است و ما…
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام
ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!
اعتماد همچون پلی است میان دلها،
که با هر گامی، استوارتر میشود.
وقتی شکوفههای آن در دل کسی روید،
دنیای ما رنگی از صداقت میگیرد
آنقدر نگفتم که نسیب دیگران شدی…
زین رقابت عرضه اندامی
بی درنگ، کُهرمانی، سزاواری
عاقبت پیروز میدانی
گمانم گرچه نمیدانی
پیشاز این ها، قهرمانی
فاتح قلب و تن و جانی
مدتیست مالک این جانی
مدتیست دلیل هر کاری
مدتیست امید تن بیماری
مدتیست رویای هر خوابی
مدتیست منم و شیدایی
مدتیست منم و دل دادن
مدتیست منم و هراس رفتن
مدتیست تویی و ندانستن
مدتیست منم و خیالاتم